دُرســادُرســا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دُرســـــــــا ؛ مُروارید خونه ما

یه جشن سیسمونی کوچولو واسه دُرسا خانوم

روز 31 خرداد 91 سرویس تخت خواب درسا جون رو آوردن و مادر جون و پدر جون (مامان و بابای مامان) و خاله لارا و خاله سولی و سینا جون (دایی درسا خانوم) از شمال اومدن کمکمون تا سیسمونی دخترمون رو بچینیم... عکسای سیسمونی درسا جون رو در ادامه مطلب ببینیم شب اول تیر هم خونواده باباجون رو دعوت کردیم تا سیسمونی دخترمون رو ببینن و همون شب هم اسم دخترمون رو رسماً اعلام کردیم!!!!!!     خاله لارا و خاله سولی هم کادوهایی واسه دخملمون آوردن........ دستتون درد نکنه خاله ها !!!!!!!!! اینم کادوی مادر جون لیدا ........ افروز جون و خاله مریم هم زحمت کشیدن و کادویی واسه دختر...
4 تير 1391

اولین خرید سیسمونی دخترمون

سلام عسلم .... بالاخره تو هم سیسمونی دار شدی !!!!!!!!!!   دیروز من و بابایی رفته بودیم مرکز خرید تیراژه ... یه مغازه ای بود که خیلی خیلی لباسای خوشگل داشت که دل ما رو داشت آب میکرد... بابایی هم گفت خوب فعلا بریم یه چیزایی که دوست داریم بخریم تا مامان و بابا از شمال بیان و بقیه خریدها... خلاصه رفتیم داخل و همه چیزای خوشگل رو واسه دختر خوشگلمون خریدیم ....                                                      &n...
2 خرداد 1391

دلتنگی مامان و بابا

سلام عسل مامان و بابا ببخشید که دیر به دیر میام واست بنویسم.. آخه این هفته خیلی خیلی کار داشتیم... آخه میدونی به خاطر حضور تو خدا هم به ما لطف کرد و ما خونه دار شدیم... حالا هم تو یه اتاق خوشگل و جداگونه داری... هم مهمونای ما.... خلاصه جمع آوری وسایل خیلی سخت بود... مادر جون ( مامان مامانی) با اینکه پاش تو گچ بود و فرانکی از رشت اومدن کمکمون... بعدش هم خونواده بابایی همشون اومدن کمکمون.. آخه من نمیتونم خودم خیلی کار کنم مزاحم همشون شدم!!!! بعد از جمع آوری هم اومدیم خونه جدید و کلی کار اونجا داشتیم که خدا رو شک با کمک همگی در طی یک هفته کارها تموم شد.... طفلکی بابا احسانت هم خیلی خیلی خسته بود و همش مواظب من بود که اذیت ...
9 ارديبهشت 1391

اولین کادو های دخمل جیگر مامان و بابا

سلام عشقم... امروز با چند ماهی تاخیر اومدم اولین کادوهایی که گرفتی رو واست بذارم.... خاله راشین از دوستای خوب مامانی وقتی فهمید که تو دل مامانی هستی کلی کلی خوشحال شد و در اولین فرصتی که اومد پیشمون واست یه عروسک خوشگل و ناز واست آورد... بار دیگه هم که اومد یه آویز پستونک آورد که من عاشقش شدم........ منتظرم که بیای و یه پستونک ناز بذارم توش و تند و تند بخوریش .......... وااااااااااااااااااااااااااای    یه کادوی دیگه ات هم اینه که دوست بابایی سیاوش و فرشته وقتی فهمیدن که ما نی نی داریم واست یه خرگوش صورتی ناناز آوردن........    عمو علی و زن عمو مریمت هم از ترکیه اولین ...
23 فروردين 1391

دخمل نوک طلای ما

سلام جیگر مامان امروز یه روز خوب واسم بود ................. امروز صبح وقتی دیدم تو دل مامانی تکون نمیخوری راستش یکم نگران شدم... آخه چند روزی هم هست که سرما خوردم و حالم خیلی خوب نیست....... خلاصه رفتم یکمی شکلان خوردم و بعدش دیدم عشق مامان تکونای خوشگلی خورد که تا حالا تجربش نکرده بودم... وای که چقدر کیف کردم......... دوست دارم تند و تند تکون بخوری و شیطونی کنی.........  بعدش هم یه آهنگ خوشگل گذاشتم و دوتایی رقصیدیم.......... راستی هنوز نتونستیم اسمی مناسب واسه عسلمون پیدا کنیم..واسه همین دخمل نوک طلا صدات میکنیم یه کارتونی خیلی خوشگل به اسم خونه مادربزرگه میداد که یه جوجه ناز داشت به ...
22 فروردين 1391

نی نی ما دخملیه با ناز و ادا

سلام عسلم ... می خوام امروز واست بگم که بالاخره رونمایی شدی .......... هفته 20 ام هستم و هنوز نمیدونیم نی نی ناناز ما پسمل یا دخمل ... با اینکه اصلا فرقی نمیکنه و واقعا فقط سلامتی تو عشقم رو از خدا می خواستم عید هم که هر جا می رفتیم مهمونی می پرسیدن خوب نی نی تون چیه ......... ولی ما جوابی نداشتیم خلاصه امروز با بابایی مهربونت رفتیم سونوگرافی ... دل تو دلمون نبود... خانم دکتر هم خیلی عالی بود. اولش باز داشتی شیطونی میکردی و قایم شده بودی عسل مامان... خانم دکتر گفت پس کجاست؟؟ آهان تکون بخور خانم خوشگله.........  من هم یهو داد زدم دختره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خانم دکتر جوابی نداد و به کارش ادامه داد و همه ...
19 فروردين 1391

شیطنت نی نی ما

سلام عسلم..... میخوام امروز این موضوع رو واست بگم که همه ما رو تو خماری گذاشتی!!!  امروز 20 اسفنده و قرار بوده بریم سونو.. بابایی صبح زود پاشد و رفت نوبت گرفت .. بعدش من هم با بابایی رفتیم سونو گرافی.....  خدا رو شکر همه چی نرمال بود ...ولی خانم دکتر گفت که جنسیت معلوم نیست و برو کلی آب بخور و دوباره بیا.... خلاصه اومدیم بیرون و بابایی هم که داشت کم کم دیرش میشد رفت و من موندم اونجا.. بعدش مادر جون (مامان بابایی) اومد پیشم و بعد نیم ساعتی دوباره رفتیم داخل ولی بازم انگار با ما قهر بودی و روو نمکیردی ... خلاصه همه ما رو گذاشتی سر کار و برگشتیم خونه ....... از دست تو وروجکم ...
20 اسفند 1390

شنیدن تاپ تاپ قلب وروجکم

سلام عسل مامان و بابا بذار واست از لحظه هایی بگم که قرار بود صدای قشنگ قلبت رو بشنویم اول هفته که من و بابایی داشتیم از شمال برمیگشتیم تصمیم گرفتیم که بریم بیمارستان واسه چک آپ... خلاصه رفتیم و پرستار گفت که بهتره سونو گرافی انجام بدیم.... من خیلی غافلگیر شدم چون اصلا قرار نبود این هفته اینکار رو انجام بدیم.. رفتیم وقت گرفتیم وای که چقدر لحظه های سختی بود ... این پرستار هم که اسم ما رو صدا نمیکنه!!!! خلاصه پرستار صدامون زد و من و بابایی رفتیم داخل ... واقعا دل تو دلم نبود .... وقتی وروجکمون رو تو مونیتور دیدیم کلی ذوق کردیم ... وقتی شوق و ذوق رو تو چشم بابایی دیدم توی دلم کلی آب شد... ولی تو خیلی کوچولو موچولو یو...
20 دی 1390

اولین روز با تو بودن

سلام کوچولوی خوشگلم .. چند روزی هست که احساس می کنم تو تو وجودمی  ولی نمی تونستم ثابتت کنم!!! خلاصه امروز صبح رفتم آزمایش و باید تا بعداز ظهر منتظر میموندم تا جواب بگیرم.. راستی امشب مهمون داریم ... دائی بابا ( دائی حسین ) اومده تهران و شام میان پیش ما.. منم از ظهر شروع کردم به خونه تمیز کردن...    باید یه طوری خودم را تا بعدازظهر که برم آزمایشگاه سرگرم میکردم.. بعدشم غذاها رو آماده کردم..   بعد از ظهر مریم جون (زن عموت) اومد پیشم و منم قضیه رو بهش گفتم.. با هم رفتیم آزمایشم رو بگیرم.. دل تو دلم نبود که جواب چی میشه.. ول خودم اطمینان داشتم که تو با منی عسلم.. جواب رو گرفتم و دیدم که ن...
20 دی 1390