دلتنگی مامان و بابا
سلام عسل مامان و بابا
ببخشید که دیر به دیر میام واست بنویسم.. آخه این هفته خیلی خیلی کار داشتیم...
آخه میدونی به خاطر حضور تو خدا هم به ما لطف کرد و ما خونه دار شدیم... حالا هم تو یه اتاق خوشگل و جداگونه داری... هم مهمونای ما....
خلاصه جمع آوری وسایل خیلی سخت بود... مادر جون ( مامان مامانی) با اینکه پاش تو گچ بود و فرانکی از رشت اومدن کمکمون... بعدش هم خونواده بابایی همشون اومدن کمکمون.. آخه من نمیتونم خودم خیلی کار کنم مزاحم همشون شدم!!!!
بعد از جمع آوری هم اومدیم خونه جدید و کلی کار اونجا داشتیم که خدا رو شک با کمک همگی در طی یک هفته کارها تموم شد.... طفلکی بابا احسانت هم خیلی خیلی خسته بود و همش مواظب من بود که اذیت نشم...
راستی بابایی هم خیلی دلتنگیت رو میکنه و میگه این دخمل ما کی میاد؟؟؟ اینطوری همش پیش تویه.. پس من چی؟؟؟!!!! هه هه
ایشالا دخمل ما سر وقت و با سلامتی کامل میاد تو بغلمون
آمیییییییییییییییییییییین